خاطره بآزی :)

ساخت وبلاگ
اقآ از همین اول میرم سر ِ اصل ِ مطلب که حآل ُ حوصله ندارم :|

 

قضیه ِ فآزه ِ دو و خانواده ِ نچَسبش : اقا از همون دقیقه اول که داشتیم چمدونارو میذاشتیم

 

تو ماشین برای حرکت به سمت مشهد نگاه ِ خیره ِ یه نفر ُ رو خودم حس کردم ...

 

گفتم خب شاید میخواد بشناسه اینجوری نگاه میکنه ُ بی خیال شدم !

 

اما هرجا که راننده برای نماز ُ ناهار ُ شام ُ اینا نگه میداشت این هی خودشو مینداخت

 

جلو راه ِ من :|

 

بعد منم عین ِ مونگولا بی خیاآل بودم که دوستم گفت شیدآ این یه قَصدی داره هآ !

 

منم گفتم بابا بد بین نباش ُ ولش کن !

 

ولی این قضیه تازه شروع شده بود :|

 

رسیدیم مشهد ُ سر ِ میز ِ ناهار َ شام َ صبونه تو رستوران ِ هتل نگاهای خیرَش ادامه داشت !

 

ما مثلا رو یه میز مینشستیم اون رو میزه روبه رو دقیقا رو به روی من مینشست :|

 

حتی یه بار منتظر ِ وَن بودیم که ببرتمون حَرَم تا اون بیاد منو دوستم گفتیم بیرون ِ محوطه

 

هتل یه چَرخی بزنیم ...

 

فازه ِ دو که فک کنم اسمش پدرآم بود اومد جلوی در ِ هتل واستاد نگامون کرد

 

نگآهآآآ یعنی قورت میداد منو :|

 

بعدشم که تو ون قشنگ گردنش ُ 180 درجه میچرخوند نگام میکرد :| هی من میزدم بی خیالی

 

ولی یه دفعه خوووب حالشو گرفتیم

 

سر ِ میز ِ ناهار دوستم گفت پاشو دستمونو بشوریم ُ مثه اینکه این شنید تند تند بلند شد

 

از پله ها رفت بالا رفت تو روشویی :|

من گفتم بشین بشین بذا این بره بالاخره اقا این رفت هی تو روشویی موند موند موند ،

 

بعدشم اومد بیرون هی از بالای پله ها واستاد نگامون کرد قشنگگگ که ضایه شد اومد

 

پایین ُ تا اون اومد پایین ما رفتیم

 

یه بارم تو هتل همکف رو مبل نشسته بود سرکاروان میخواست مارو ببره ترقبه ُ یاصر

 

ُ ناصر ( امامزاده . فکر بد نکنید :| ) اقا این داشت خیره خیره نگاهمون میکرد منم پررو

 

شدم زیر لبی گفتم ذره بین بدم خدمتتون :|

 

دیگه قشنگ درویش کرد چشاشو والاااا

 

خدا منو ببخشه مسخره نمیکنم ولی غیر ِ قابل تحمل بود ! ازینا که شلوار فاق گشاد

 

میپوشن ُ موهاشونو فشن میکنن ُ فک میکنن خیلی خوشگلن

 

بالاخره تا اخر ِ سفر هی میخواست تو چش ِ ما باشه :| یه بارم بی مقدمه مامانش

 

اومد سر ِ میز ِ ما ُ شروع کرد خاطره تعریف کردن :|

 

انقدممم سوسول بوددد هی مامانش قربون صَدَقش میرفت :| ایشش :|

 

خب اینم از قضیه فاز ِ دو که من فازِ دو صداش میزدم چون خیلی نچسب بود

 

خوآستگآر هآی غیر ِ محترم ُ مزاحم :

مورد ِ اول : یه خانواده اصفهانی بودن که ما منتظر ِ ون بودیم که مارو ببره هتل رو به روی

یه آتلیه بودیم اطراف ِ حرم ...

که موضوع ُ با مامان باز کرد ُ بازم جوابای همیشگی مامان که " خانوووم دختر ِ من خعلی

کوچیکه :| " که این خواستگاری از چشم ِ فاز ِ دو دور نموند ..

چون اونجا بودن خودشون ُ همه یه جا جمع بودیم یا ون بیادش :|

مورد ِ دوم : تو حرم ِ زیرین بودیم نشسته بودم با دوستم ُ مامان داشتم قران میخوندم

یهو یه خانوم ِ چادری اومد عین ِ کرکدیل با نیش ِ باز به مامان گفت برای این دخترتون

میخواستم صحبت کنم یه پسر ِ روحانی دارم ُ اینا :|

آخه من ُ حاجاقا ؟ :|

تازه هرچی مامان میگفت خانوم دخترم خیلی کوچیکه میگفت عیبی نداره :| که یهو

مامانم گفت خانوم بابا دخترم 14 سالشه نیشش بسته شد ُ گُم شد

مورد ِ سوم : رفته بودیم پاررک ِ ملت اونجا من واستاده بودم داشتم اون دریاچه مصنوعیه

چیه استخره بالاخره اونو نگاه میکردم با دوستم ُ مامانی بعد راه افتادیم ُ داشتیم میرفتیم

که یه خانومه اومد جلو و یه چیزی گفت وللی من بد فهمیدم فک کردم میگه

" خآنوم اسم ِ دخترتون زرشکه ؟ "

که متاسفانه یا خوشبختانه بد فهمیده بودم ُ اون خانومه داشت به مامان میگفت خانوم

دخترتون متاهلن ؟ :/

نمیدونم چیه من به متاهلا میخوره :|

که بازم جواب ِ شیرین ِ " خانوم دختره من خیلی کوچیکه :| "

مورده ِ چهارم : اومده بودیم از مشهد خونه دیگه سه دو سه روز بعدش یه خانومه که

اون پایگاهم میومد زنگ زد خونمون ُ البته من نمیدوستم چون حواسم نبود ولی مامان

بعده تموم شدنه مکالمه گفت که گفته یه نفر سپرده برای دخترتون زنگ بزنم

ببینم میشه ُ اینا

بعد مثه اینکه مامان گفته خانوم دختره من خیل کوچیکه 14 سالشه بعد اون خانومه

گفته اون دخترت چی ؟ :/

بعد مامان گفته اون که خیلی وقته ازدواج کرده بچه داره :|

بعد خانومه گفته شما دختره دیگه ای ندارین ؟ 0_0

این کلا قصدش وصلت بوده بیچاره


حآلا بریم سوتیآمون

1 : دوستم زنگ زده بود به باباش بگه امروز رفتیم امام زاده یاصر ُ ناصر ُ اینا بد بخت زبونش

نچرخیده گفته : بابا با یاصر ُ ناصر رفتیم امامزاده

2 : ما یه روز تا نماز ِ صبح حرم موندیم و بعد دربست گرفتیم برگشتیم من کلا گیج خواب

بودم هیچی حالیم نبود بعد نگهبان هتل خواب بود رو مبل که ما در زدیم ُ فلان

( ازین در اتوماتیکا که حس گر داره :| ) که بدبخت وحشت زده بیدار شد ُ منم که تو

حال ِ خودم نبودم از ذوق ِ بیدار شدنش براش دس تکون دادم :|

میگم اصن حااالیم نبود چیکار میکنما ! :|

بعدش از فردا اقا با نیش باز میومد به جا گارسون اون غذامونو میاورد :|

که با یک عدد نگاه خصمانه ُ اندرصفیه ِ مامی دمش ُ گذاشت رو کولش

3 : تو راه برگشت من کفشم پاشنه دار بود و موقع پیاده شدن از ماشین برا ناهار

نزدیک بود بیفتم که فاز ِ دو جانم دید :| یک ضایعی شدم :||

خدارروشکر نیفتادم ُ دوستم گرفتم :|

4 : تو راه رفتن به مشهد خواب بودم ُ اینور خوابیده بودم یعنی ازاد بود اینورم طرف پنجره

نبودم یهو حس کردم یکی بالا سرمه پریدم یهو دیدمم فازه دو اومده از جایگاه اب ،

اب برداره :|

منم دقیقا روبه رو جایگاه اب بودم روسریمم باز بود موهامم باز بودش :|

نه که اقایون اکثرا پشت بودن ( پشت ِ ماشین ) من فک نمیکردم اینورم بیان

ولی فدا سرم :| اگه موهامم دید گناهش گردن ِ خودش من که خواب بودم

حالیم نبود :|

5 : شهره بازی بودیم سوار ِ کشتی ِ صبا :| اصلا ترس ُ هیجان نداشت ولی ما

گفتیم یکم فاز بدیم واس خودمون هییی جیغ میزدم :|

صدامونم بلنددددددد :|

کل ِ ملت برگشته بودن مارو نگاه میکردن

خیلی ماجرا داشتیم ... حیلیییییییییییی ...

که نمیشه همشو نوشت :)

ولی اینا مهم ترینش بود

ببخشید یکم طولانی شد ...

دیوآره شمآلی کوه آیگر ... :)...
ما را در سایت دیوآره شمآلی کوه آیگر ... :) دنبال می کنید

برچسب : خاطره بازی,خاطره بازی پایین روچی,خاطره بازی یگانه,خاطره بازی دهه 60,خاطره بازي,خاطره بازی فاتح نورایی,خاطره بازی های آرام,خاطره بازی محسن,خاطره بازی محسن یگانه دانلود,خاطره بازی متن, نویسنده : shidasharabio بازدید : 237 تاريخ : شنبه 27 شهريور 1395 ساعت: 19:18